شبهجزیرهی سکوت و روشنایی

ساخت وبلاگ

«از بخت‌یاری ماست شاید» که هر چه خانه عوض کنیم، همیشه خانهٔ همسایه‌اش کوبیده می‌شود و شروع می‌کند به از نو ساخته شدن. که شب‌ها با صدای بولدوزر می‌خوابیم و صبح‌ها با گرد بولدوزر بیدار می‌شویم و روزها با تصویر بولدوزر ادامه می‌دهیم. نفرتم کم باد. شب به خیر.

شبهجزیرهی سکوت و روشنایی...
ما را در سایت شبهجزیرهی سکوت و روشنایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dreams98o بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 11 ارديبهشت 1403 ساعت: 7:12

باران بی‌امان در این شب بهار می‌بارد. آسمان می‌غرد و گاهی درخششی نقره‌ای پنجره را روشن می‌کند. چند ساعتی شمع‌های کوچک در تاریکی اتاق سوسو زدند و فرهاد، روی تکرار خواند if you go away...هنوز هم می‌خواند. امروز هورمون‌ها افسارم را به دست گرفتند. کلافگی و گرسنگی و بداخلاقی. خواهرکم زیبای زیبا شده بود و داشت پشت چشم‌هایش را سبز می‌کرد برای تولد پدر و گل‌سر آفتابگردان روی موهای فرش. اما با لباس من! عین بچه‌های دو ساله، به او پریدم. که چرا نباید برش دارد. بداخلاقی و رفتار بد بی‌اندازه. انتظار نداشتم دربیاورد اما درآورد و صورتش را پاک کرد و هرچه گفتک افاقه نکرد. آخ که چقدر دوستش دارم... نشد قبل به خواب رفتنش حرف بزنیم و ساعتی‌ست عذاب‌وجدان و کوچک دلی گلویم را چسبیده است. که چه کنم از دست خودم!کم‌کم می‌خواستم جان به در ببرم و بخوابم که کانال خبری را خواندم. آشوب افتاده توی دلم. پروازها را کنسل کرده‌اند. آلمان. ترکیه. پروازهای داخلی. آسمان ایران و اسرائیل سفید شده. آشوب افتاده توی دلم. نمی‌دانم ادا و قپی است، واقعی است، چی است. به هیچکس هم نمی‌خواهم پیام بدهم که الکی فاز بد مخابره کنم. مثل همیشه اینجا شد آخرین پناه که خودم را با نوشتن این‌ها سرگرم و خالی کنم. شبهجزیرهی سکوت و روشنایی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبهجزیرهی سکوت و روشنایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dreams98o بازدید : 7 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:41

بابا می‌گوید: از همین الان دلم برای همهٔ بچه‌هایم تنگ است. قلبم ترک عمیقی برمی‌دارد. شبهجزیرهی سکوت و روشنایی...
ما را در سایت شبهجزیرهی سکوت و روشنایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dreams98o بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 6:40

فروغ می گوید: پیوندها از بین نمی روند. در قالب دیگری نمایان می شوند. درمانگرم هم همین را می گوید. می گویند مستقل شدن به من و باقی اعضای خانواده ام کمک می کند. بابا موافق است، این را می دانم. اما این ها و اشک ریختن یا نریختن و لرزیدن دلم یا نلرزیدنش خیلی هم مهم نیست، چون پول به این سادگی ها جور نمی شود. هنر کنم هزینه های پست پروداکشن فیلم را تامین کنم. فروغ می گوید بیشتر کار می کنی. می گوید این می تواند پایان بندی ای برای فیلمت باشد با کمی امید. رفتن تو به خانۀ خودت. به جای خودت، وقتی که بی جایی و در تلاطم. می گویم: یک جای موقتی دیگر؟ می گوید آره. این وضعیت ماست در این شهر و در این زمانه. وضعیت بی قراری و بی ثباتی. رفتن تو به خانۀ خودت اما یک جور آشتی ست، با آنچه که می گذرانیم. فکر می کنم که ستیزهایم را کرده ام. که به آشتی ای که فروغ می گوید که شاید هم کمی خوشبینانه است، احتیاج دارم. اما گفتم که. به این سادگی ها نیست. اما چیزی در دلم می گوید که امسال سال تغییرها خواهد بود... شبهجزیرهی سکوت و روشنایی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبهجزیرهی سکوت و روشنایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dreams98o بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 6:40

بیدار که می‌شوم احساس می‌کنم یکطور رهایی توی تنم است. یک دسته پر، یا یک گیاه نرم فشاردادنی، یک طور مه. توی بازوهایم، انگشت‌هایم، شکمم، پاهایم. در یک خلسه هستم. هم اینجا هستم هم نیستم. می‌خواهم تکالیف دانشگاه را انجام بدهم. تعهدات سر کارم را. اما انگار چیزی توی تنم است که مرا از اینجا جدا می‌کند و نمی‌تواند به این چیزها اهمیت بدهد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی را برمی‌دارم و شروع می‌کنم به خواندن... دارم به خواب می‌روم. شبهجزیرهی سکوت و روشنایی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبهجزیرهی سکوت و روشنایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dreams98o بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 6:40

تمام‌شده‌ها، تمام شده‌اند اما در خواب‌های تو پرسه می‌زنند. دستت به نوشتن برایشان… می‌رود… نمی‌رود… نمی‌رود. هر شب پرسه می‌زنم. اغلب در آن کوچه که خانهٔ مادربزرگ‌ها در دو سرش بود. خیلی وقت‌ها در جاده. در بیابان. گاهی از پله می‌افتم. مثل سه سالگی. و گاهی آدم‌های گذشته به خواب می‌آیند. دوستان دراماتیک دورهٔ راهنمایی. آدم‌های کنارگذاشتهٔ روابط پیچیده. آن‌ها رد عشق و رد نفرت را روی قلبت گذاشته‌اند. که روز‌های شروع جوانی عمیق‌ترین احساساتت را با آن‌ها تجربه کرده‌ای. روزهای شور، روزهای خامی، روزهای نابلدی و جسور بودن... آن‌ها از من چه می‌خواهند؟ من از آن‌ها چه می‌خواهم؟ یک بار برای یکی‌شان نوشتم. ایمیل فرستادم. به ایمیل قدیمی دورهٔ راهنمایی. اما چیزی عوض نشد. آن سر دنیا بود. هیچ حسی نداشت. حتی خشم و نفرتی که بشود درباره‌اش حرف زد. خواب‌های من اما ادامه دارند. مرده‌ها و رفته‌ها، بیشتر بیابان و کمتر دریا، بیشتر بهت و کمتر شادی، هر شب در جهانی دیگر پرسه می‌زنم. جهان گذشته‌ها. شبهجزیرهی سکوت و روشنایی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبهجزیرهی سکوت و روشنایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dreams98o بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 27 اسفند 1402 ساعت: 8:35

در این محله، که نزدیکی آخرین نقطه های کوه های بلند تهران است، برف بدون توقف می بارد. آرام، صبور، مداوم، طولانی... گاهی تندتر می شود. بارش بی امان برف، احساسی به من می دهد که نمی دانم نامش چیست. ترکیبی از لذت، آرامش، وجد، آسودگی، و ترس، نگرانی اینکه چه کار باید بکنم در مقابل زیبایی ات؟ در مقابل این همه سپیدی که گسترده شده پیش چشم هایم. در مقابل این مهر... مهر سپید، مهر آرام، مهر تمام نشدنی...چای ام را سر می کشم، موسیقی آرامم را گوش می کنم، به صدای باریدن پشت پنجره توجه می کنم، و می دانم که کاری نمی توانم بکنم. این بخشی از بزرگسالی ست. وقتی که می دانی همیشه همین طوری است. باید آمیختۀ آرامش و نگرانی را تاب بیاوری، ثبت نکنی، و تماشا کنی تا به همین آرامی بگذرد...به قول شهرام شیدایی«یک روز نیز برای زندگی کافیست» شبهجزیرهی سکوت و روشنایی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبهجزیرهی سکوت و روشنایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dreams98o بازدید : 41 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 21:56

به خودم اطمینان می‌دهم: چیزی برای ترسیدن نیست. برف سه روز است که مداوم می‌بارد و ما را در سپیدی خود فرو می‌برد. اضطراب اینجا ماندن می‌گیرم. اینکه نتوانم بروم. حبس شوم. نتوانیم راه برویم. اتفاقی بیفتد. نمی‌دانم. می‌ترسم از پیش برنیاییم. دلم می‌خواهد بیاید زیبایی‌اش را نشان بدهد و برود. اما حالا نمی‌رود. چرا از تو می‌ترسم برف؟ از تو که این همه لطیف و سپید و آرامی؟از تو نیست برف. این روزها از همه چیز می‌ترسم. شبهجزیرهی سکوت و روشنایی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبهجزیرهی سکوت و روشنایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dreams98o بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 21:56

تا زانو توی برف بودیم و سعی می‌کردیم از آدم برفی کوچک کج‌وکوله‌مان عکس بگیریم. دکمهٔ شاتر را نزده بودم که خواهرم گفت: سگ‌ها! برگشتم و یک گله سگ را دیدم که به سمتمان می‌دویدند. حدود ده تایی بودند، که یکی‌شان تولهٔ کوچک ترسیده‌ای بود. گفتم نترس. آرام سر جایمان ماندیم و دقیقه‌های زیادی گله دورمان چرخید و پارس کرد و چشم‌غره رفت تا سرآخر بهمان اعتماد کرد. بعد به صف شدند و راهی توی برف‌ها پیدا کردند و آرام آرام رفتند. نمی‌دانم چرا با اینکه دوربین دستم بود، وقتی که به سمتمان دویدند، دکمهٔ ضبط را نزدم. میزان هوشیاری سگ‌ها را خیلی جدی گرفته‌ام. ترسیدم شاید صدای شاتر عکس ناامن‌شان کند. یا فیلم گرفتنم اوضاع را بدتر کند. در حالی که هیچ نبود. وقتی اعتماد کردند دکمهٔ ضبط را زدم. بارها توی برف‌های تا کمر آمده‌شان رفتند و آمدند و ما از جایمان جم نخوردیم، تا جایی که ناپدید شدند. به هم نگاه کردیم و گفتیم: همراه آن‌ها خودمان هم آرام شدیم. بعد افتادیم توی برف و خوابیدیم. هنوز داشت می‌بارید. آرام گرفته بودم. انگار روی آب بودم. هرکجا چشم می‌دواندم، سپیدی بود. آسمان و زمینی که رویش بودیم. دانه‌های برف که پشت هم روی صورتم فرو می‌آمدند و‌ نگاهم که به آسمان بود، توی دلم گفتم کاش شفا باشند. توی دلم خواستم که به جزیرهٔ آرام و رونده‌ام برگردم. خواستم آن گره‌ای که توی دلم باز نمی‌شود، باز شود. به مدد سپیدی. به مدد بارش. این دانه‌های کوچک. تکرار. و به مدد امید…به خانه برگشتم. شبهجزیرهی سکوت و روشنایی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبهجزیرهی سکوت و روشنایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dreams98o بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 21:56

نوشتن این فیلم، حالم را بهم می زند. مدام از زیرش درمی روم و خودم با را با لاطائلات سرگرم می کنم. کلاً دیگر از دربارۀ این پروژه و موضوع حرف زدن خسته شده ام. دلم می خواهد تمام شود. بسته شود و برود توی گذشته ام. اما همین بستن، جان می طلبد و جان می کند. باید این فیلم، فیلم شود و بعد هم باید پایان نامه اش را بدهم و یک سال مردم نگاری کنم. مردم نگاری خوشحال ترم کند شاید. این فیلم برایم گزنده شده. نوشتن این متن که تدوینگر ازم خواسته است، که واقعاً هم لازم است، مثل مورچه تنم را گاز می گیرد. چه کسی گفته کارهای خوب و لازم با خوشحالی تولید می شوند. البته که هیچکس نگفته است. از همان اول همه گفته اند که پدرت درمی آید. که باید پایداری کنی. که باید رنج بکشی و در رنج بمانی و رنج را بکنی کلمه و تصویر. تمام جانم می خواهد فرار کند. پایداری می کنم. طول می کشد. همه چیز خیلی طول می کشد... شبهجزیرهی سکوت و روشنایی...ادامه مطلب
ما را در سایت شبهجزیرهی سکوت و روشنایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dreams98o بازدید : 30 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 15:02